نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

«من مرگ نور را
باور نمي‌كنم
و مرگ عشق‌هاي قديمي را
مرگ گل هميشه بهاري كه مي‌شكفت
در قلب‌هاي ملتهب ما
مانند ذره
ذره‌ي مشتاق
پرواز را به جانب خورشيد
آغاز كرده بودم
با اين پر شكسته
تا آشيان نور
پرواز كرده بودم
من با چه شور و شوق
تصوير جاودانه‌ي آن عشق پاك را
در خويش داشتم
اينك منم نشسته به ويرانسراي غم
اينك منم گسسته ز خورشيد و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان ديرپا
من را نشانده‌اند
من را به قعر دره‌ي بي‌نام و بي‌نشان
با سر كشانده‌اند
بر دست و پاي من
زنجير، كندنيست
اما درون سينه‌ي من
زخمي‌ست در نهان
شعري؟
نه،
آتشي‌ست
اين ناسروده در دلم
اين موج اضطراب
من مانده‌ام زپا
ولي آن دورها هنوز
نوري‌ست
شعله‌اي‌ست
خورشيد روشني‌ست
كه، مي‌خواندم مدام
اينجا درون سينه‌ي من زخم كهنه‌اي‌ست
كه مي‌كاهدم مدام
با رشك نوبهار بگوييد
زين قعر دره مانده خبر دارد
يا روز و روزگاري
بر عاشق شكسته گذر دارد؟»



:: موضوعات مرتبط: حميد مصدق , ,
:: برچسب‌ها: رشك نوبهار ,
:: بازدید از این مطلب : 88
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 شبی آرام چون دریا بی جنبش
 سکون سکت سنگین سرد شب
 مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
 دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
 من اما دیگر از هر خواب بیزارم
 حرامم باد خواب و راحت و شادی
 حرامم باد آسایش
 من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیداری
 سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگارکودکی
دوران شور و شادمانیها
 خوشا آن روزگار کامرانیها
 به چشمم نقش می بندد
زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رویا
 به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
 منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
 در ان دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
 نه شهر این گونه دشمنکام
دریغ از کودکی
 آن دوره آرامش و شادی
 دریغ از روزگار خوب آزادی
 سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
 نه دیگر مام
 نه شهر آرام
 دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
 و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام
تو اما مادر من مادرنکام
 دلت خرم روانت شاد
که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد
 و جز روح تو این روح ز بند آزاد
مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست
نبودم این چنین تنها
 و ما در دل شبهل
 برایم داستان می گفت
 برایم داستان از روزگار باستان می گفت
 و من خاموش
سراپا گوش
 و با چشمان خواب آلود در پیکار
نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت
در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت



:: موضوعات مرتبط: حميد مصدق , ,
:: برچسب‌ها: اشعار حمید مصدق - درآمد ,
:: بازدید از این مطلب : 80
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 خرداد 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد